توی رختخواب بودم که سروصدایی بیدارم کرد.  پتو را کنار زدم و از برادرم که کنارم نشسته بود و گریه می کرد پرسیدم  چی شده؟ گفت: مثل همیشه دوباره بابا حالش بهم خورده؛ درست میشه، بخواب. منم قبول کردم و خوابیدم واز فردای اون روز دیگه بابام رو ندیدم.

حتی برای تشییع جنازه هم نبردنم چون اون موقع هفت سال بیشتر نداشتم. از اون روز به بعد من ماندم و مادر مریضم و داداش بزرگتر ازخودم.

تا اونجایی که یادم میاد برادرم برای کار به شهرهای دیگه می رفت و من و مادرم تنها باهم زندگی می کردیم؛  بدون هیچ راه درامدی. مادرم مریض بود؛ ناراحتی قلبی، تیروئید، پا درد و کمردرد، ناراحتی معده و …. باید برای دوا و درمانش اون را به دکتر می بردیم اما با چه پولی؟ بخاطر همین  بی پولی برای هیچ کدام از این درد ها دکتر نرفت.

یادمه وقتی که 9 سالم بود خیلی دوست داشتم آتاری دستی بخرم. وقتی به مادرم گفتم؛ مادرم بخاطر بی پولی گفت: نمیشه بخری. منم رفتم عکس بابام رو برداشتم و شروع کردم به گریه کردن. وقتی مادرم متوجه شد گفت چی شده؟ گفتم: اگه الان بابا داشتم  برام این آتاری رو می خرید. مادرم نشست کنارم و اونم گریه کرد.

دوران سختی را گذراندم تا رسیدم سن چهارده سالگی. از فشار مشکلات زندگی مادرم سکته مغزی کرد و نصف بدنش فلج شد . خیلی سختی ها کشیدم؛ از فیزیو تراپی گرفته تا  هزاران مشکل دیگر. بخاطر اینکه من کوچک بودم و مدرسه می رفتم و نمی توانستم روزانه به مادرم برسم مجبور شدیم به خانه خواهرم برویم. مادرم بعد از گذشت 8 ماه تحمل درد و رنج تا حدودی حالش بهبود پیدا کرد و گفت که به خانه خودمان برویم و برگشتیم به خونه.

شبها بدنش را مالش می دادم، براش جوشانده درست می کردم، خودم بهش غذا می دادم. حتی دست هایش توان این را نداشت که بتواندغذا بخورد، قرص هایش را سر موقع می دادم و…  خلاصه تا اونجایی که می توانستم ازش مراقبت می کردم.

یک شب ساعت3 نصف شب، طبق معمول که حالش بهم خورد، صدام زد و گفت معده ام درد می کند. منم بلند شدم تا براش جوشانده درست کنم. هرشب می گفت سروصدا نکن تا داداشت بیدار نشه؛ اما اون شب گفت داداشتم بیدار کن تابیاد. منم داداشم را صدا زدم و باهم بالای سر مادرم نشستیم و براش جوشانده می دادیم .

مادرم قلبش درد گرفته بود، اما فکر می کرد معده اش است. مادرم رو پای برادرم خوابیده بود. مثل هر شب من و داداشم منتظر بودیم تا با خوردن جوشانده ها حالش خوب شود و خواب برود و ما هم بخوابیم که ناگهان….. برای همیشه چشمانش رابست و به خواب ابدی رفت.

 الان که دارم این قسمت را می نویسم، اون لحظه ها که یادم میاد دستانم نای تایپ کردن ندارن. با برادرم هرچه صداش کردیم دیگر جوابمان رانداد که نداد. مادرم ما رو تنها گذاشت و رفت…

 تازه صدای اذان بلند شده بود. من و برادرم در کوچه ها بدنبال اقوام رفتیم. اما این بار برای تشییع جنازه مادرم حضور داشتم. همه می گویند باید مادر نباشه تا قدرش را بدانی. ولی من تا وقتی که بود قدرش را می دانستم؛ اما افسوس که خدا برایم نگهش نداشت.

من که تازه 15 سالم شده بود با فوت مادرم دربه در این خانه و اون خانه شدم. شبها تنها، یک روز خانه خواهرم و یک روز خانه برادرم. چهارسال دربه دری را تحمل کردم.

بعضی شب ها که دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد، ساعت 12شب می رفتم توی قبرستون باهاشون درد و دل می کردم و تا دیر وقت اونجا بودم و گریه می کردم . خیلی دوران سختی بود که اگر بخواهم از این دوران تعریف کنم چندین صفحه باید بنویسم.

این دوران تلخ گذشت تا رفتم خدمت سربازی. سربازیم را در مرز پاکستان، هنگ مرزی میرجاوه در بدترین شرایط گذراندم. وقتی که از خدمت برگشتم ازدواج کردم و الان هم صاحب یک فرزند دختر می باشم.

در حال حاظر که این متن را می نویسم 25سال دارم و اگر خدا قابل بداند یکی از فرشته های این مرکز را تحت تکفل خویش قرار دادم و خوشحالم که  توانسته ام این کار را انجام بدهم.

خدا رو خیلی دوست دارم. خدا با این که در سن هفت سالگی پدرم و در اوج غرور جوانیم (15 سالگی) مادرم را ازم گرفت، اما بجای آنها خودش را در قلبم نشاند و نور امید را در زندگی من روشن کرد.

شاید خیلی ها اگر موقعیت من را داشتند از خدا گلایه می کردند. ولی من حتی یک بار هم این کار را انجام ندادم وهر روز بیشتر دوستش دارم. خدایی که بد و خوب بنده هایش را خودش بهتر می داند.

با تلاش و پشتکار و بدون هیچ پشتوانه ای، خودم رو پای خودم ایستادم و خداروشکر با این سن کم،  در حال حاضر صاحب خانه و خانواده و فرزند و شغلی هستم؛ و آنقدر امیدوار هستم که می دانم از این که هستم نیز بالاتر خواهم رفت و پیشرفت خواهم کرد. چون وجود خدای بزرگ و مهربان را حس می کنم و می دانم خداوند پشتیبان منه و ازهمه بهتر خیر و صلاح و پیشرفت مرا می خواهد.

 و در نظر دارم تا زمانی که به استقلال مالی رسیدم یکی از بزرگترین خیریه های کشور را تأسیس کنم واز همه ی فرشته های کوچولویی چون  شما، همه ی بچه های یتمیم و بدسرپرست، سرطانی و همه کودکان دارای مشکل سرپرستی کنم .انشاالله

 فرشته های کوچولو و دوست داشتنی، یتیمی سخته و بسیار مشکل.  شما اگر از داشتن نعمت پدر محرومید من از داشتن هر دوی آنها محرومم. هیچ وقت از خدا گلایه نکنید. مطمئن باشید خداوند خیر وصلاح ما رو بهتر از خودمان می خواهد. من اگر امروز به اینجا رسیدم و یا درحال پیشرفت هستم، همه از وجود خداوند مهربان و دعاهای پدر و مادرم هست که همیشه سرسجاده برایم  دعا می کردند.

 قدر مادرانتان را بدونید، باهاشون مهربان باشید و بدونید که آینده روشنی در انتظار همه شماهاست فقط باید صبر کرد. هرچه سختی بکشید محکم تر می شوید. من خودم سختی کشیده ام و درد یتیمی را خوب می دونم.  بخاطر همین از همین الان و ازسن تقریبا پایین شروع به کمک به همنوعان خودم کردم.

امیدوارم که خدا رو هیچ وقت فراموش نکنید و بدونید که آینده ای روشن در انتظار تک تک شماست، به شرطی که ازش بخواهید و بهش اعتماد داشته باشید. همه ما بچه یتیم ها خیلی از امکانات و توقعاتی را که دوست داریم داشته باشیم ولی به هر دلیلی از داشتن آنها محرومیم و به آنها دست پیدا نمی کنیم ؛ اما بدونید که این خواست خداوند است. اون صلاح من و شما رو بهتر می داند. پس از نداشتن آنها گلایه نکنید باشه؟؟؟

بنا به درخواست مدیر محترم موسسه بنده چند کلامی مختصر از زندگی خویش را برای شما فرشتگان عزیز نوشتم. امیدوارم که همه شما گل های زندگی، همه سختی های زندگی رو در کنار مادر های بزرگوارتان تحمل کنید و منتظر آینده ای روشن که خداوند برای همه ما بنده هایش ترسیم کرده باشید. انشا الله

م.ع.ه

استان فارس

29/02/93

 موسسه مهر امام هادی:
با تشکر از این دوست عزیز.دوستان دیگر نیز می توانند دیدگاه ها و یا خاطراتشان را برای ما ارسال کنند تا برای همه  اعضای موسسه قابل استفاده باشد.

 

به اشتراک بگذارید