خاطره ديگري دارم مربوط به سال 71. در آن سالها بيمار شده بودم و قرصهايي مصرف مي كردم كه همه جا گير نمي آمد و فقط داروخانه هاي بنياد شهيد مياورد، آن هم دو ماهي يكبار. منزل ما نزديك يكي از اين داروخانه ها بود.

با اينكه هنوز مصرف 15 روزم را داشتم، ساعت 7 صبح بود که خواستم برم بيرون و گفتم يكسري هم به داروخانه بزنم، شايد قرص را داشته باشند. موقع رفتن به همسرم گفتم از بيرون چيزي نمي خواهي؟ گفت: براي ناهار سوسيس و نان باگت بگير. اون موقعها نان باگت 5 تومان بود و يك كيلو سوسيس هم فكر مي كنم 500 تومان مي شد. قرصهاي من هم 360 تومان قيمتش مي شد. من هم 700 تومان پول داشتم و چون بيمار هم بودم، كار نمي كردم و وضع بسيار بد مالي داشتم.

خلاصه بيرون که بودم رفتم داروخانه و گفتم قرص فلان را داريد؟ گفتند بله. گفتم يك بسته بدین. در همين اثنا همون شخصی كه به من قرص را داد، از دست يك پيرمردي كه شال و كلاه سبزي هم بسته بود، مشمای دارو را محکم بیرون کشید و شروع به بد و بيراه گفتن به پير مرده كرد. مارو مسخره كردي؟ پول نداري براي چي داروها را مي گيري؟

من سوال كردم چي شده؟ دكتره گفت 750 پول داروش ميشه در آورده 50 تومان داده. ميگه ديگه ندارم تو را به خدا بهم بده. خلاصه با چرنديات ديگري كه گفت. من هم گفتم بهش بده بقيه اش را من مي دهم. اون هم با لجبازي گفت: پس خودت قرص نميخواي؟ گفتم نه. القصه ما با يك نون باگت خالي بر گشتيم خونه و براي چندمين بار من و همسرم نان خالي خورديم.

سال 76 بود. ساعت 12 شب بود. توي تاريكي پام به مبل گير كرد و دو انگشت پايم شكست. به بيمارستان امام حسين رفتم. گفتند مخارج عكس و گچ و غيره 130000 تومان مي شود، چون از چند جا شكسته و احتياج به يك عمل كوچك هم داري. گفتم مداركم اينجا باشد تا صبح پول بريزم، قبول نكردند.

در همین حین خانمي که روي صورتش را پوشانده بود گفت: برادر من پرداخت می کنم، شما صبح به من برگردان. از من انكار و از ايشان اصرار. طوري كه خودشان فيش من را گرفتند و پرداخت کردند، چون راه هم نمي توانستم بروم. موقعي كه فيش را به من دادند، با اصرار من، شماره خود را  نوشتند كه فردا هماهنگ كنم و وجه را بايشان برگردانم. صبح شد و برادرم را به بانك فرستادم و پول گرفتم. اما هرچه آن شماره را گرفتيم اشتباه بود، به بيمارستان مراجعه كرديم، ولي نشاني نيافتيم و هنوز من به آن خواهر مطهره مديونم.

 

به اشتراک بگذارید