پس از اين سه برادر، برادر بزرگشان حضرت عباس بن علي (ع) به ميدان شتافت. حضرت عباس(ع)سي و چهار سال داشت و كنيه‌اش، ابوالفضل، لقبش «سقاء» و «قمر بني هاشم» بود. حضرت عباس(ع) پرچم دار لشكر امام(ع)بود. داراي چهره‌اي زيبا و قامتي بلند و هيكلي درشت بود. هرگاه سوار بر اسب قوي هيكل خود مي‌شد، پاهايش روي زمين كشيده مي‌شد و آخرين فردي بود كه با حسين(ع) مانده بود. از برادرش اجازة ميدان رفتن خواست، حضرت به او فرمود: برادر! تو پرچمدار مني.

حضرت عباس گفت: برادر! ديگر سينه‌ام به تنگ آمده است و مي‌خواهم از اين منافقين انتقام خودم را بگيرم.

حضرت فرمود: پس اول براي اين كودكان تشنه مقداری آب پيدا كن.

حضرت عباس (ع) به سوي لشكر دشمن رفت و مقداري آنان را موعظه كرد و آنان را از خشم خداي ترسانيد. اما بر سيه دل چه سود خواندن وعظ؟ برگشت تا به حسين(ع) خبر دهد كه اين مردم را نصيحت كرده و سودي نبخشيده است. در اين ميان صداي اطفال حرم به گوشش رسيد كه فرياد العطش سر داده بودند. سوار بر اسبش شد و مشكي برداشته به سوي شريعة فرات به راه افتاد. چهار هزار نفر اطرافش را گرفتند و از هر سو تيربارانش نمودند. اما اعتنایي به اين همه دشمن نكرده، فراواني آنان او را نترسانيد و به رجزخواني پرداخته مي‌گفت:

أنا الذي أعرف عند الزمجره …………………. يابن علي المسمي حيدره

يعني، من كسي هستم كه به هنگام غريدن و فرياد به پسر علي كه حيدره نام داشته، شناخته مي‌شوم.

دشمن را از اطراف شريعه پراكنده نموده، وارد آب شد. كفي آب برداشت كه بنوشد به ياد تشنگي حسين(ع) افتاد، آب را ريخت و با سرودن اين اشعار خويشتن را از نوشيدن آب سرزنش كرد:

يا نفس من بعد الحسين هوني……………..هذا حسين شارب المنون

تا لله ما هذا فعال ديني…………………….. و بعده لا كنت أن تكون

و تشربين باردالمعين………………………و لا فعال صادق اليقين

يعني، اي نفس! پس از حسين به خواري افتي و پس از او نبايد زنده بماني. اين حسين است كه شربت مرگ مي‌نوشد. تو مي‌خواهي آبي سرد و گوارا بنوشي؟ به خدا كه اين عمل كار دين من نيست و نه كاري است بر طبق صداقت و يقين.

سپس مشك را پر از آب نموده به سوي خيمه‌ها راه افتاد. دشمن سر راه بر او گرفت.او نيز حمله مي‌كرد و مي‌گفت:

لاأرهت الموت اذالموت زقا……………. حتي أواري في المصاليت لقا

اني أنا العباس أغدوا بالسقاء ………………. ولا أخاف الشريوم الملتقي

نفسي لسبط المصطفي الطهر وقا

يعني، آنگاه كه مرگ بانگ برآرد، از آن نخواهم ترسيد. تا آن گاه كه در ميدان تاخت و تاز مرگ را دفن كنم. منم عباس كه سقاي حرم حسينم و در روز ستيز از هيچ شري نمي‌ترسم. جانم فداي سبط پيامبر پاك شود.

حضرتش دشمن را پراكنده فرمود ولي زيد بن ورقاء جهني پشت درختي كمين كرد و با شمشير خود بازوي راست او را زد و آن را جدا كرد. حضرت شمشير را به دست چپ گرفت و حمله كرد و به خواندن اين رجز پرداخت:

والله ان قطعتم يميني………………..وعن امام صادق اليقيني

اني أحامي أبداعن ديني…………….نجل النبي الطاهر الأمين

يعني، به خدا سوگند هر چند كه دست راستم را قطع نموديد ولي همچنان از حريم دينم و از حريم امام راستي و يقين دفاع خواهم كرد. امامي كه زادة پيامبر پاك و امين است.

حكيم بن طفيل هم پشت درخت ديگري كمين كرد و دست چپ حضرتش را قطع كرد. حضرت پرچم را به سينه چسبانده گفت:

يانفس لاتخشي من الكفار…………….مع النبي السيد المختار

و أبشري برحمه الجبار…………………قدقطعوا ببغيهم يساري

فاصلهم يا رب حر النار

يعني، اي نفس! از اين كافران مترس و تو را به رحمت خداوند جبار بشارت مي‌دهم. مژده كه در جوار پيامبر عظيم سيد مختار خواهي بود. اين ستمگران ظالمانه دست چپم را قطع كردند. خداوندا آنان را به آتش جهنم انداز.

از هر سو به او حمله‌ور شدند و تيرها از هر طرف چون باران بر سرش باريدن گرفت. عاقبت تيري به مشك آب رسيد و آب آن ريخته شد و يك تير هم به سينه و تير ديگر در چشم او فرونشست و نامردي هم با عمود بر فرقش كوبيد که در اثر آن ضربت نقش زمين گرديد در حالي كه فرياد مي‌زد: درود بر تو، اي اباعبدالله!

در خبر ديگري گفته است: برادر! حسين، درود بر تو، مرا درياب!

حضرت حسين(ع) خود را به بالين برادر رسانيد و او را در حالي مشاهده فرمود كه دست راست و چپش بريده است و بدنش سر تا پا مجروح است. او را ستايش نموده با صداي بلند به گريه افتاده گفت: الآن انكسر ظهري و قلت حيلتي. يعني، حال ديگر پشتم شكست و بدون چاره شدم.

سپس حمله‌اي سخت به سوي دشمن كرده، از راست و چپ به قلب دشمن مي‌زد و همگان از او فرار مي‌كردند. حضرت به آنان مي‌فرمود: أين تفرون و قد قتلتم أخي؟ أين تفرون و قد قطعتم عضدي؟ يعني، كجا فرار مي‌كنيد، با اين که برادرم را كشته‌ايد؟ كجا مي‌گريزيد در حالی که بازويم را شكسته‌ايد؟

با حملاتي چند دشمن را از اطراف بدن برادر دور انداخت و خود را به بالين او رسانيد و همين طور كه در كنار بدن او نشسته بود، روح پاك ابوالفضل العباس(ع) از بدنش مفارقت نمود و حضرت نيز او را همان جا رها كرد.

حضرت از كنار جسد برادرش برخاست و به سوي خيمه‌گاه بازگشت، در حالي كه شكسته و اندوهناك و گريان بود و اشك چشم خود را با آستينش پاك مي‌كرد. سكينه پيش پدر آمد و از حال عموي خود جويا شد. حضرت خبر كشته شدن او را به دختر داد، زينب اين خبر را شنيد صدايش به گريه بلند شد فرياد مي ز‌د: وا أخاه! وا عباساه! وا ضيعتنا بعدك. يعني، اي واي برادر! اي واي عباسم! واي كه بعد از تو ضايع شديم.

زنان به گريه افتادند. حضرت حسين(ع) هم با آنان گريست و فرمود: واي كه پس از تو ضايع شديم.

پس از كشته شدن عباس (ع)، حضرت حسين(ع) به اطراف خود نظر افكند و كسي را نيافت كه ياريش نمايد. نگاهي به جوانان شهيد از اهل بيت و يارانش افكند كه همگي قطعه قطعه، بسان گوسفنداني كه در قربانگاه سر بريده شده‌اند، روي زمين در خاك و خون طپيده‌اند. از سوي ديگر صداي شيون نوعروسان شوهر مرده و گرية كودكان در گوش حضرتش طنين مي افكند. ناگهان با صدایي بلند فرياد بركشيد: آيا دفاع كننده‌اي هست كه از حريم رسول خدا(ص) به دفاع برخيزد؟ آيا خداپرستي هست كه درباره ما از خدا بترسد؟ آيا فريادرسي هست كه در فريادرسي ما اميد پاداش الهي داشته باشد؟ آيا هيچ ياري دهنده‌اي هست كه در ياري ما اميد پاداش خداوند داشته باشد؟

اين جا صداي زنان به گريه و شيون بلند شد. حضرت جلو خيمه رفت و به خواهرش زينب فرمود: ناوليني ولدي الصغير حتي أودعه. يعني، خواهر، كودك نوزادم را بده تا با او وداع كنم.

عبدالله‌ معروف به علي اصغر را كه مادرش رباب دختر امرئ القيس كلبي بود آوردند. حضرت او را گرفت و در دامانش نهاد. همين که خواست او را ببوسد، حرملة بن كاهل اسدي تيري به سوي اين كودك رها ساخت. تير در گلوي او نشست.  حضرت به زينب فرمود: علي اصغر را بگير، آن گاه دو كف دست زير گلوي كودكش گرفت. همين که دست پرخون شد، آن را به آسمان پرتاب نموده، فرمود: مصيبت اين كودك هم بر من آسان است. خدا خود شاهد است. پروردگارا! اين كودك در پيشگاهت كمتر از بچة ناقة صالح نباشد.  سپس جسد خونين كودك شيرخوارش را برداشت و او را هم كنار اجساد شهداي اهل بيتش گذاشت و بعضي هم گفته‌اند با نوك غلاف شمشيرش براي علي اصغر گودالي حفر نمود و پس از آن كه بدن كودكش را با خون گلويش رنگين ساخت، او را دفن نمود.

سپس حضرتش كه ديگر اميدي به زندگي نداشت، با شمشير برهنه به سوي آن نامردمان روي آورده، آنان را به مبارزه دعوت كرد. هر كس از جان خود سير مي‌شد و قدم به ميدان حضرتش مي‌نهاد، با همان پا يكراست روانة دوزخ مي‌شد. حضرت همچنان قهرمانان دشمن را به خاك هلاك افكنده، مبارز مي‌طلبيد. تا آن كه به شيوة جنگ تن به تن جمع بسياري را كشت. سپس وقتی ديد ديگر احدي به خود جرأت ميدان آمدن نمي‌دهد، چون شير غريد و بر ميمنة دشمن يورش آورده، مي‌فرمود:

القتل أولي ممن ركوب العار……………………و العار أولي من دخول النار

والله ما هذا و هذا جاري

يعني، كشته شدن بهتر است از زير بار ننگ رفتن و زير بار ننگ رفتن بهتر است از رفتن به آتش دوزخ. به خدا كه من زير بار ننگ نخواهم رفت و كشته شدن را بر آن ترجيح خواهم داد.

سپس به جانب ميسره حمله‌ور شده، مي‌فرمود:

أنا الحسين بن علي…………………..أحمي عيالات أبي

آليت أن لا أنثني…………………أمضي علي دين النبي

يعني، منم حسين بن علي. سوگند مي‌خورم كه از راه حق باز نگردم. از خاندان پدرم دفاع كنم و همچنان بر دين پيامبر رفتار كنم.

بعضي از روات گويند، به خدا سوگند كه من هيچ مصيبت زده‌اي را نديده‌ام كه فرزندان و اهل بيت و يارانش كشته شده باشد و تا اين اندازه پردل، آرام و جسور باشد. به خدا سوگند، نه پيش از او و نه پس از او كسي مانند او نديده‌ام، و هر چند كه مردم رجاله سخت بر او حمله مي‌بردند، ولي با شمشير خود بر آنان يورش مي‌برد و از راست و چپ همه را عقب مي‌راند و از او فرار مي‌كردند همان گونه كه گلة بز از گرگ مي‌ترسد و فرار مي‌كند، حضرت هر بار كه بر اين لشكر حمله مي‌كرد، همانند مور و ملخ پراكنده مي‌شدند و فرار مي‌كردند. دوباره حضرت به جاي خود بازمي‌گشت و مي‌فرمود: (لا حول و لا قوة الا بالله).

همين که شمر اين وضعيت را مشاهده كرد، سواران را فراخواند و آنان را پشت سر پيادگان قرار داد و به تيراندازان دستور داد تا حضرتش را تيرباران كنند. حضرت را از هر سو تيرباران كردند. به طوري كه درع حضرت، مانند خارپشت پر از چوبه‌هاي تير شد.

شمر و يارانش ميان حضرت و خيمه‌ها كه اهل و عيال حضرت آن جا بودند، فاصله شدند. حضرت فرياد زد: ويلكم يا شيعة آل أبي سفيان، ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون يوم المعاد، فكونوا أحرارا في دنياكم هذه و ارجعوا الي أحسابكم ان كنتم عربا كما تزعمون.

يعني، واي بر شما، اي پيروان آل ابي سفيان! اگر دين نداريد و از روز قيامت نمي‌‌ترسيد، لااقل در دنيايتان آزاد مرد باشيد، اگر آن گونه كه خيال مي‌كنيد، عرب هستيد، به شرافت حسب خود بازگرديد.

شمر در پاسخ حضرت فرياد زد: پسر فاطمه چه مي‌گویي؟

حضرت فرمود: مي‌گويم، من با شما جنگ دارم و شما با من جنگ مي‌كنيد. زنان گناهي ندارند. سركشان و نادانان و خود را مانع شويد كه تازنده‌ام، متعرض حرم من شوند.

قال اقصدوني بنفسي و اتركوا حرمي………………….. قد حان حيني و قد لاحت لوائحه

يعني، به سراغ خودم بيایيد كاري به خيام حرم من نداشته باشيد. چيزي به اجل من نمانده و نشانه‌هاي آن آشكار گرديده است.

شمر فرياد زد: اي پسر فاطمه! به اين سخنت عمل خواهيم نمود. آنگاه داد زد از خيام حرم اين مرد دور شويد و اول كار خودش را يكسره سازيد كه به جان خودم، خودش هماوردي است بزرگوار. همگان به جنگ حضرتش شتافتند. شمر هم مردم را تحريك مي‌كرد و از هر طرف به سوي حسين(ع) حمله نمودند. حضرت نيز بر آنان حمله مي‌فرمود و از دم تيغ حضرت مي‌گريختند و كوچه مي‌دادند، در همين حالت تشنگي بر حضرت بسيار سخت فشار مي‌آورد و جرعه‌اي آب مي‌خواست، ولي پيدا نمي كرد.

لذا حمله‌اي به جانب فرات نمود و عمرو بن حجاج را كه به سركردگي چهار هزار نفر، پاسداري شريعه را به عهده داشت، از اطراف آب پراكنده فرمود و اسب خود را در آب راند. همين که اسب وارد آب شد كه خود را سيراب كند، حضرت خطاب به اسبش فرمود: تو تشنه‌اي من نيز تشنه‌ام، آب نمي‌نوشم تا سيراب شوي. گويا اين اسب فهميد حضرت چه مي‌فرمايد سر برداشت. همين که حضرت دست زير آب برد كه آب بنوشد، مردي فرياد زد: آيا از نوشيدن آب لذت مي‌بري، در حالي كه لشكر به سوي خيام حرمت حمله‌ور شدند؟

حضرت آب را به روي آب ريخته، به سوي خيام حرم تاخت و دوباره با دشمنان خدا به جنگ پرداخت و همچنان جنگيد تا هفتاد و دو زخم بر بدنش وارد شد. اندكي توقف كرد تا استراحت كند، زيرا از جنگ خسته شده بود. در همان حالت كه ايستاده بود، ابوالحتوف جعفي سنگي ـ بعضي گفته‌اند تيري ـ به پيشاني حضرت زد. دامن پيراهن خود را بالا برد كه خون پيشاني خود را پاك كند، ناگهان تير سه شعبة زهرآلودي بر قلب حضرتش نشست، فرمود: بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله. يعني، به نام خدا و به ياري خدا و بر ملت رسول خدا.

آن گاه سر به سوي آسمان برداشته، فرمود: الهي تو خود مي‌داني كه اين مردم كسي را مي‌كشند كه بر روي زمين پسر دختر پيامبري غير از او وجود ندارد. سپس تير را از پشت سر گرفت و بيرون كشيد. خون مانند ناودان راه افتاد و آن قدر خون از بدن حضرت رفت كه ديگر ياراي ايستادن نداشت. روي زمين نشست در حالي كه به سختي گردن خود را بلند مي‌كرد. در اين حالت مالك بن نسر كندي به سراغ حضرت آمده، دشنامي داد و با شمشير خود ضربتي بر سر حضرت زد. كلاه بلندي (برنس) که بر سر حضرت بود پر از خون شد، حضرت به او فرمود: الهي كه با دست راستت غذا نخوري و آب ننوشي و خداوند تو را با ستمگران محشور فرمايد.

حضرت كلاه بلند را از سر انداخت و عمامة خود را روي شب كلاهي كه بر سر داشت بست.

در اين بين عبدالله بن الحسن(ع) كه كودكي يازده ساله بود، از خيمه بيرون دويد و به طرف عمويش حسين(ع) آمد. حضرت زينب(س)دختر علي(ع) به دنبال او دويد تا نگذارد اين پسر بيرون آيد. حضرت حسين(ع) هم فرمود: خواهر نگذار بيرون بيايد. اما عبدالله‌ سخت كوشيد و خود را به عمويش حسين(ع) رسانده، گفت: من از عمويم جدا نخواهم شد.

بحر بن كعب با شمشير به سوي حضرت روي آورد، عبدالله‌ به او گفت: واي بر تو، يابن الخبيثة! آيا مي‌خواهي عمويم را بكشي؟ بحر بن كعب شمشير خود را به سوي حضرت حواله نمود، عبدالله‌ دست خود را سپر ساخت و شمشير روي دست او خورد، دستش بريد و به پوست آويخته شد. عبدالله فرياد زد: يا عماه، و به روايتي گفت: اي مادر، حسين(ع) او را به آغوش گرفت و فرمود: پسر برادر، بر اين مصيبت صبر كن، و بدان كه نتيجة خوبي در پي خواهد داشت و به زودي خداوند تو را نيز به پدران صالحت و رسول خدا(ص) و خاندان او و علي(ع) و حمزه و جعفر و حسن : خواهد پيوست. در همان حالت حرملة بن كاهل تيري به گلوي اين طفل زد و او را در دامان عمويش سربريد.

اين جا بود كه حسين(ع) دو دست خود را به آسمان برداشته گفت: اللهم امسك عليهم قطر السماء، و امنعهم بركات الأرض، اللهم فان متعتهم الي حين ففرقهم فرقا، و اجعلهم طرائق قددا، و لا ترض الولاه منهم أبدا، فانهم دعونا لينصرونا ثم عدوا علينا فقتلونا. يعني، پروردگارا! باران آسمان را به روي آنان ببند و بركات زمين را از آنان دريغ فرما، خداوندا! اگر تا زمان معين آنان را بهره داده‌اي، ميانشان تفرقه افكن و آنان را در راه‌هاي مختلف تكه تكه فرما و هيچ گاه سرپرستانشان را از آنان راضي مساز. زيرا آنان ما را دعوت نمودند كه ياري نمايند ولي بر ما ستم كردند و ما را كشتند.

حسين(ع) همچنان خسته و مجروح مدتي در قتلگاه ماند. اگر مي‌خواستند حضرتش را بكشند، مي‌توانستند. ولي هر قبيله مي‌خواست كه ديگري كار حضرت را تمام كند و خودش نمي‌خواست اقدام كند.

هلال بن نافع مي‌گويد: من با ياران عمر بن سعد بودم كه ناگهان كسي فرياد زد اي امير مژده بده، اين شمر است كه حسين را كشته. از ميان صف مردم بيرون رفتم و كنار جنازة حضرت ايستادم. حضرت در حال جان كندن بود. به خدا سوگند، هيچ كشته‌اي را كه به خون آغشته باشد، به خوبي و نورانيت او نديده بودم. آن قدر نوراني و خوش سيما بود كه تماشاي جمالش مرا از تفكر در جريان كشته شدنش باز داشت. در اين حالت اظهار تشنگي كرد. شنيدم كه شخصي گفت: به خدا سوگند، طعم آب را نخواهي چشيد تا آن كه وارد جهنم شوي و از حميم آن بنوشي.

از حضرتش شنيدم كه در جواب او فرمود: من وارد جهنم شوم و از آب گنديده و جوشان آن بنوشم؟! نه، به خدا سوگند، وارد برجدم رسول خدا6 خواهم شد و با او در منزلش سكونت خواهم گزيد. در آن خانة راستان در پيشگاه خداي مقتدر و از آبي گوارا كه گنديده نيست، خواهم نوشيد و جنايات شما را به حضرتش شكوه خواهم نمود. همگي خشمگين شدند، گويا كه خدا در دل احدي از آنان ذره‌اي رحم و عاطفه قرار نداده است.

حضرت حسين(ع) گوشة چشم به آسمان برداشته، فرمود: اي خداي با عظمت و با جبروت و قدرتمند! اي بي‌نياز از بندگان! اي خدای با كبرياء! كه بر هر چيز قدرت داري، رحمتت نزديك، وعده‌ات درست، نعمتت فراوان، بلايت نيكو، هر گاه دعا كنند نزديكي، هر چه را آفريده‌اي بر آن احاطه داري، هر كس توبه كند، توبه‌اش را مي‌پذيري، بر هر چيز كه اراده كني، قدرت داري، هر چه بخواهي خواهد شد. اگر شكرت بجا آورند، خواهي پذيرفت. اگر به يادت افتند، يادشان خواهي كرد. در حال نيازمندي، به درگاه تو دعا مي‌كنم و در حال فقر، به سويت روي مي‌آورم و در حال ترس به تو پناه مي‌آورم، و هرگاه اندوهناك باشم، در پيشگاهت گريه مي‌كنم و در حال ناتواني از تو ياري مي‌جويم و در كارهايم بر تو توكل مي‌نمايم. خداوندا! ميان ما و ملتمان داوري كن. زيرا آنان ما را فريب دادند و ما را ذليل كرده، به ما خيانت ورزيدند و ما را كشتند. با اين که ما فرزندان پيامبرت هستيم و پسران حبيبت محمد مي‌باشيم. همان پيامبري كه او را به رسالت برانگيختي و بر وحي خود امينش ساختي. اي مهربان‌ترين مهربان‌ها! در كار ما فرجي و نجاتي قرار بده. صبرا علي قضائك يا رب، لا اله سواك، يا غياث المستغيثين. یعنی، پروردگارا بر قضايت صبر دارم، خدایي جز تو نيست، اي پناه پناه خواهان!

شمر بر سواران و پيادگان فرياد زد: واي بر شما، چرا اين مرد را مهلت مي‌دهيد؟! مادرانتان در عزايتان نشينند. او را بكشيد.

از هر سو بر حضرتش حمله آوردند، زرعة بن شريك شمشيري بر كتف چپ حضرت زد، حضرت نيز ضربتي به زرعة زد و او را به زمين انداخت. ديگري با شمشير ضربتي بر شانة حضرت زد. حضرت ديگر خسته شده بود و گاهي برمي‌خاست و گاهي به رو مي‌افتاد كه سنان بن انس نيزه‌اي در گلوي حضرت فرو برد و آن را كشيده، دوباره در سينة حضرت فرو كرد و تيري افكند و به زير گلوي حضرت زد، حضرت به زمين افتاد و نشست و تير را از گلوي خود بيرون كشيده، دو دست خود را زير خون ها مي‌گرفت و هرگاه كه مشتش پر از خون مي‌شد، با آن خون پاك شهادت و امامت، سر و محاسن خود را رنگين ساخته، مي‌فرمود: اين چنين آغشته به خون با حقوق پايمال شده، به ملاقات پروردگارم خواهم شتافت.

عمر بن سعد به سنان بن انس گفت: واي بر تو، از اسب پياده شو، حسين را راحت كن. سنان به خولي گفت: تو برو سر از بدنش جدا كن. خولي خواست كه برود سر از بدن حضرت برگيرد، نتوانست و بدنش به لرزه افتاد. سنان و به روايتي شمر به او گفت: خدا بازويت را بشكند، چه شده است كه مي‌لرزي؟ سنان و به روايتي شمر پياده شد و سر شريف حضرت را از بدن جدا كرد و مي‌گفت: به خدا سر از بدنت جدا مي‌كنم، با اين که مي‌دانم تو آقا و پيشوا هستي و پسر رسول خدا و بهترين مردم از نظر پدر و مادر هستي!

سپس سر حضرت را به خولي داده، گفت: اين سر را ببر تحويل امير عمر بن سعد بده.

مردم حمله ور شدند و به غارت لباس‌هاي بدن حضرت پرداختند، پيراهن حضرت را اسحق بن حوية حضرمي برد. عمامة حضرت را اخنس، درع حضرت را عمر سعد ملعون، زيرپيراهن حضرت را برادر اسحاق بن حويه، دستمال حضرت را كه از خز بود قيس بن اشعث بن قيس برد، كلاه (برنس) حضرت را مالك بن نسير، و شمشير حضرت را فلافس نهشلي از بني دارم، و نعلين حضرت را اسود بن خالد، و بجدل بن سليم كلبي به خاطر انگشتر، انگشت حضرت را بريد و انگشتر حضرت را برد.

به اشتراک بگذارید